کتابخانه عمومی عطاملک جوینی

قفسه های کتاب کتابخانه عطاملک شهر نقاب به روی همگان باز است!!!

خوش شانسی یا بدشانسی فقط خدا میداند!!!

      

 کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه اش از آن استفاده می کرد.

یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد .همسایه ها در خانه ی او جمع شدند و به خاطر بدشانسیش با

 او همدردی کردند.

کشاورز به آنها گفت: شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی،فقط خدا میداند!!

یک هفته بعد ،اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها برگشت .این بار مردم دهکده به او بابت

 خوش شانسیش تبریک گفتند.

 کشاورز گفت:شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدبختی،فقط خدا میداند.

فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود،از پشت یکی از اسبها به زمین افتاد و

 پایش شکست.

این بار وقتی همسهیه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند به او گفتند چه آدم بد شانسی هستی؟

کشاورز باز جواب داد:شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی،فقط خدا میداند.

چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه ی جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند،به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود!!!

داستان زیبایی را که خواندید از کتاب "عشق بدون قید و شرط" از حمیده کشاورزیان از انتشارات پژوهه انتخاب کردم .

[ سه شنبه 4 تير 1392برچسب:شانس,داستان کوتاه,عشق بدون قید و شرط,,

] [ 17:36 ] [ ،سعید فیضی، ]

[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 32 صفحه بعد